September 24, 2012

پیکر سنگی

پیکر سنگی
اولین تجربه ام بود  
وقتی به راحتی از پله های ارزوی خود  بالا می رفتم
قدمهایت را در رویایم دیدم ... تو انجا بودی و من حس نکردم
انجا مکان رویاهایم بود    
..  قدمت غریبه بود در رویای من 
اهمیت نداد عقلم و رفت پاهای من 
 ناگهان فهمیدم 
قلبم را انجا جا گذاشتم 
پیکر سنگی ...
وقتی  افتادم در دام تو ..
وقتی نوشتی قصه عشق را ... 
اماهرگز در ان  نقش  نداشتم     
زمان گذشت .. لعنت به زمان 
که نفهمیدم پیکر سنگی
 ندارد  هیچ قلبی .. 
شعله های عشق در من بیرنگ شد و به تصویری از نفرت تبدیل شد 
 ان زمان که احساساتم را دزدیدی 
روحم را ازردی 
و در اخر 
  تمام شان را در گودال فراموشی چال کردی ...

آشفته حال-âşuftahâl

Karışık hâl Geç bu hâlden, Yolu yoktur, Gider sona, Tozlu yollar...  Bu zamanlar Biner sona – Zaman, zaman, Su getir, su... Yandı canım, Kar...