ادمک:
- گم میشه توی حس غریبی در درونش جو عجیبی ..جون میگیره باز دوباره .... خیمه زده وحشیانه اسیر بازگشت و اما نداره راه چاره , انوقت بود که خدا
سخنی گفت و غریبی انرا شنفت و در جمعی باز گفت
تا که زمانی گذشت و غریبه ارام خفت
:انتظار امد و گفت
اسمان ابری شد دل زمین لبریز ز باران شد
رقص طوفانی باد اغاز شد
دل پیرزن لرزان و دختری هراسان شد
دل من بعدش خونین شد
خدایا پس بگو چی شد چرا اینطوری شد
انتظار امد و گفت: همه چیز رسوا شد ادمک
رنگ پلیدی گرفت و بی تاب شد به هوای ازادی توی کنجی خزید و
رنجید و در خواب شد
خدایا ادمک قصه من قهرمان بی فرجام شد... در حسرت خود ماند و گمنام شد...