...عاشقی گله میکرد از خدا که ..
ندارد راه به جایی عشق و معشوقه اش همه پوچ و توخالی
تعریف میکرد از روزی که با ذوق و خوشحالی
می سرود شعرهایی هرچند واهی..
به خود می اموخت رسم بردباری
اکنون این عاشق شده شاکی ..خود شدیک تصویر خالی
گله می کرد همچنان که ای خدای منان
کو آن همه هوشیاری
قلبهای پر از غم وغمخواری..
قلبهای پر از غم وغمخواری..
معشوقه اش حرفهایش را شنید
اول خندید و سپس گریست..
اول خندید و سپس گریست..