پیکر سنگی
اولین تجربه ام بود
وقتی به راحتی از پله های ارزوی خود بالا می رفتم
قدمهایت را در رویایم دیدم ... تو انجا بودی و من حس نکردم
انجا مکان رویاهایم بود
قدمهایت را در رویایم دیدم ... تو انجا بودی و من حس نکردم
انجا مکان رویاهایم بود
.. قدمت غریبه بود در رویای من
اهمیت نداد عقلم و رفت پاهای من
ناگهان فهمیدم
قلبم را انجا جا گذاشتم
پیکر سنگی ...
وقتی افتادم در دام تو ..
وقتی نوشتی قصه عشق را ...
اماهرگز در ان نقش نداشتم
زمان گذشت .. لعنت به زمان
که نفهمیدم پیکر سنگی
ندارد هیچ قلبی ..
شعله های عشق در من بیرنگ شد و به تصویری از نفرت تبدیل شد
ان زمان که احساساتم را دزدیدی
روحم را ازردی
و در اخر
تمام شان را در گودال فراموشی چال کردی ...